آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

آراد نبض زندگی

رفتن خونه پدر بزرگ

هفته پیش رفتیم خونه آتا اینا.. آقا جون  اینا رفته بودن مسافرت ...رفته بودن شمال ... خونه آتا اینا با آنا رفتی حموم...از اونجایی که تو پسر گل و با ادب منی توی حموم گریه نکردی.. عمه سولماز هم اومده بود...هومن هم طبق معمول فقط جیغ و داد میکشید.. امروز برگشتیم خونمون ..نمی دونم چرا داری الان  گریه می کنی...الان بغل عزیزی...احساس می کنم سرما خوردی..الهی درد و بلات بیاد بخوره رو سر من.. می خوام دیگه برم  بهت شیر بدم آخه بد اخلاق شدی... دوست دارم...
22 شهريور 1390

مهمونی...

دیروز خاله مینا زنگ زد گفت که میخوان بعد از افطار بیان خونمون تا عمو جواد تورو ببینه...عمو جواد دوست باباته و خاله مینا هم زنش... عصری تو تایی با هم رفتیم خونمون...اخه من و تو الان 8 روزه که با هم خونه عزیز ایناییم... تا بابت بیاد من و تو تو خونه تنها بودیم...تا شامو درست کنم هزار بار اومدم بالای سرت و نگات کردم و رفتم تا بابایی اومد خونه... بعد از شام مهمونا اومدن و تا رفتن تو به علت شکم درد زدی زیر گریه ...تا ارومت کنم پدرم در اومد... بعده خوابیدنت ما هم گرفتیم خوابیدیم...
8 شهريور 1390
1